آنگاه که به میدان آمدم قوانین بازی را خوب می دانستم. می دانستم که در هر بازی خطا هست، برخورد هست، آسیب دیدگی هست... در انتهای بازی بدنهای کوفته و مجروح هست. باید همه را دید و به جان خرید. باید تا آخرین دقیقه بازی کرد. حتی شاید در وقت اضافه. چون هر بازی یک نتیجه هم دارد. برد یا باخت.. خوشحالم که در این بازی نباختم هر چند زخم بسیار خوردم و ناجوانمردانه بازی کردن را دیدم. افسوس ای قهرمان کوچک٬ تاب نیاوردی تا به آخر. بی تابانه به سوی بازی دیگر شتافتی امّا ندانستی که بازی نیمه کاره یعنی باخت. بازنده شدی.
برد را به من تقدیم کردی که تا آخر بازی رفتم. میشد این برد را با هم به دست آوریم. من به رختکن میروم تا بعد از تجدید قوا بازی اصلی زندگی خود را آغاز کنم. تو را نمی دانم....
نظرات شما عزیزان:
|